بستن پنجره

خبرگزاری فارس – محمدصادق علیزاده؛ 26 مرداد هر سال یادآور ورود عزیزانی به میهن اسلامی است که رنج سالها اسارت در زندانهای رژیم بعث را به جان خریدند. در اوصاف این دوره خاص از فرهنگ دفاع مقدس، خاطرات و کتابهای زیادی نگاشته شده است که هر یک می تواند مخاطب را با گوشه ای از رنجها و آلام رزمندگان اسیر آشنا کند. کتاب «6410»، خاطرات دوران اسارت سرلشگر خلبان «حسین لشگری» یکی از همین آثار است که به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی معرفی می شود. لشگری سه روز پیش از یورش سراسری رژیم بعث به کشور و آغاز رسمی جنگ به اسارت درآمد و فروردین 1377 قدم به خاک وطن گذاشت. پرسید حسین کی بر می گردی؟ بی اختیار گفتم هیچ وقت! «27 شهریور 59 پس از نماز صبح به گردان پرواز رفتم. قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی(2.6 کیلومتری) و با سرعتی حدود 900 کیلومتر برساعت، علمیات را آغاز کنیم. در حالی که «جی سوت» می پوشیدم، سروان احمد کُتاب گفت: حسین کی بر می گردی؟ نمی دانم چرا بی اختیار پاسخ دادم: هیچ وقت!»(اکبر، 1387: 19-18) خلبان جوان و 28 ساله پایگاه هوایی دزفول که در سیزدهمین پرواز جنگی اش به مصاف تجاوزات مرزی بعثی ها می رفت، تصورش را هم نمی کرد که دارد سه روز قبل از یورش سراسری دشمن، آخرین پرواز خود را انجام می دهد و دیدار بعدی او با خانواده و هموطنانش به 18 سال بعد موکول خواهد شد، زمانی که دیگر پسر چهار ماهه اش دانشجوی دندان پزشکی شده بود. یک کلاه خلبانی و یک پلاک، درون سلولی تاریک که نور از لابلای میله ها بر آنها می تابد. کمی بالاتر در گوشه سمت راست هم عبارت «6410» با رنگ زرد روشن حک شده است. همه اینها ترکیبی است که به عنوان طرح جلد کتاب به چشم مخاطب می آید. عنوان کتاب در نگاه اول کمی عجیب می آید اما با مطالعه مقدمه ای که ناشر در ابتدای کتاب نگاشته، دلیلش مشخص می شود: «پس از بازگشت لشگری از اسارت از او درخواست شد خاطراتش را بنویسد. سرانجام لشگری خاطرات 6410 روز اسارتش را در 2500 برگ کاغذ به رشته تحریر درآورد و در اختیار انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش گذاشت.» کتاب بر خلاف نمونه های مشابه که اخیرا در حوزه ادبیات مقدس باب شده اند و شرح حال رزمندگان از زمان تولد و کودکی تا انقلاب و جنگ و زمان کنونی را می شود، تمرکز چندانی بر زندگینامه لشگری نداشته و در یک صفحه، تصویری بیوگرافیک از لشگری ترسیم می کند. بر همین مبنا نقطه شروع کتاب، شهریورماه 59 و چند روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی است. مخاطب از 27 شهریور 59 که آخرین پرواز و اولین روز اسارت حسین لشگری است با او همراه می شود و 18 سال بعد همراه او قدم به خاک کشور می گذارد. فقط یک دستِ درون دستکش و یک پایِ درون پوتین از عباس دوران باقی مانده بود روایت بسیاری از وقایع حین و بعد از جنگ تحمیلی از زبان لشگری که درون جامعه نظامیان عراقی قرار داشته جذابیت مضاعفی دارد. روایت حمله موشکی شهید طهرانی مقدم به بانک رافدین، حمله هوایی شهید دوران به قلب بغداد و لغو برگزاری کنفرانس غیرمتعهدها از این جمله آنهاست: «صبح 31 تیر 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپهای پدافندی متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدتها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامه برایمان آوردند عکس و خبرِ سقوط یک فروند اف4 در شهر بغداد به چشم می خورد. تنها یک دستِ درون دستکش و یک پایِ درون پوتین از خلبان آن باقی مانده بود. کمک خلبان هم به اسارت درآمده بود. همان شب مطلع شدیم که خلبان، شهید سرهنگ عباس دوران بوده است.»(همان: 63) بعد از پذیرش قطعنامه 598، لشگری به دستور شخص صدام حسین از سایر اسرا جدا می شود. لشگری سه روز پیش از آغاز رسمی جنگ به اسارت درامده بود و مستمسک خوبی برای استفاده تبلیغاتی و ایراد اتهام به جمهوری اسلامی به عنوان آغازگر جنگ محسوب می شد. این در حالی بود که پروازهای عملیاتی نیروی هوایی قبل از شروع رسمی جنگ، در پاسخ به تجاوزات مکرر مرزی نیروهای عراقی صورت می گرفت. لشگری با اتمام جنگ از سایر اسرا جدا شده و به خانه ای ویلایی درون شهر بغداد منتقل می شود. وی در توضیح آغاز این دوره دوم اسارت که 10 سال به طول انجامید چنین می نویسد: «از در مشبک آهنی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. یک پارکینگ بزرگ در سمت راست واقع شده بود. محل ورود به ساختمان، داربستی بود که با شاخ و برگ تاک پوشیده شده بود و در کنار آن درخت پرتقال و نارنج به چشم می خورد... نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که نگهبان گفت ملاقاتی داری. سرتیپِ مسئول اسیران ایرانی بود. گفت شما به دستور مستقیم صدام حسین به اینجا آورده شده اید. وضعیت شما با دیگر اسرا فرق می کند. شاید در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشید و هر چه زودتر به ایران برگردید... این پنج نفر(نگهبان) که اینجا هستند برادر کوچک تو هستند. با اینها مدارا کن و هر چه نیاز داشتی به اینها بگو؛ فورا به من اطلاع می دهند.»(همان: 100-95) نگهبانها گفتند: خمینی مات! رحلت امام خمینی(ره) از دیگر وقایع مهم زندگی در اسارتِ لشگری محسوب می شود: «صبح 14 خرداد 68 برای رفتن به دستشویی در را کوبیدم. نگهبان عراقی در را باز کرد... همه نگهبانها مرا نگاه کردند و گفتند : خمینی مات! زانوانم سست شد. بغض راه گلویم را بسته بود. باید از نظر روحی و ابهت، خودم را پیش دشمن حفظ می کردم... به ظاهر صبحانه ای خوردم. لقمه ها چون خاری پایین می رفتند. به اتاقم برگشتم... عصر آن روز برای هواخوری به حیاطِ خانه رفتم. آخر شب نگهبان می آمد و رادیو را از من می گرفت و در را می بست. فرصت خوبی بود که بتوانم راحت گریه کنم... صبح روز بعد یکی از نگهبان ها آمد و گفت خبر خوبی برایت دارم. دلم فرو ریخت ولی خودم را کنترل کردم... گفت سید خامنه ای رهبر ایران شده است. خوشحال شدم و از او تشکر کردم. به شکرانه این نعمت، همان شب 100 صلوات فرستادم.»(همان: 110-109) اگر می پذیرفتم، فردای قیامت جواب امام(ره) را چه می دادم؟! بعد از تبادل اسرا میان عراق و ایران و اعلام رسمی دو طرف در سال 69 مبنی بر اینکه دیگری اسیری از طرف مقابل ندارند، لشگری اندک امید و کورسوی بازگشت به ایران را از دست می دهد با این حال در برابر پیشنهادهای مختلف عراقی ها نیز تسلیم نمی شود. در سال 1374 بعد از 15 سال اسارت و پیش از معرفی به صلیب سرخ، رژیم بعث پیشنهادهایی مبنی بر ازدواج، اقامت و پناهندگی در عراق به لشگری می کند: «سلمان گفت 15 سال است اینجایی و از زن و بچه ات خبر نداری. فکر می کنی همسرت به پای تو نشسته و هنوز ازدواج نکرده؟ بهتر است با یک دختر عراقی ازدواج کنی و همین جا بمانی. درجه بالایی به تو می دهند و می توانی در ارتش عراق خدمت کنی. با قدرت و حمایت صدام حسین کی جرات دارد مخالفت کند. کافی است بله را بگویی بقیه کارهایش با من. کله ام داغ شد. داخل ساختمان آمدم و به نماز ایستادم. به این نتیجه رسیدم که پیشنهادش باید از رده های بالا باشد. دو حالت داشت: اگر جدی بود و من رضایت می دادم نمی دانستم بعد از این 15 سال که مقاومت کردم چه جوابی به فرهنگ و مردم ایران بدهم! حالت دوم این بود که برای بهره گیری تبلیغاتی و سیاسی این پیشنهاد را می کنند و بعد از اتمام کارشان، مثل کهنه استفاده شده مرا دور می اندازند. بهتر دیدم که در زندان های عراق بمانم و بپوسم ولی موافقت نکنم. اگر می پذیرفتم فردای قیامت جواب امام خمینی(ره) را چه می دادم که بعد از 15 سال اسارت و سختی، زیر قولم زدم!»(همان: 138-137) نماینده وزارت خارجه عراق گفت احتمال دارد به دیدن آقای خامنه ای بروی؛ بهتر است سوغات کربلا داشته باشی لشگری بعد از 15 سال اسارت در سال 1374 به عنوان اسیر جنگی به صلیب سرخ جهانی معرفی می شود. او زیارت کربلا، نجف، کاظمین و کوفه را از شیرین ترین لحظات دوران اسارتش توصیف می کند. او همچنین در طول دوره اسارت موفق به حفظ کل قرآن می شود. اشاره اش به این موضوع نیز جالب توجه است: «وقتی حفظ قرآن را شروع کردم از خداوند خواستم تا کل قرآن را حفظ نکرده ام به ایران برنگردم. عید نوروز 1377 آخرین جزء قرآن را نیز حفظ کردم.»(همان: 180-179) حسین لشگری چند روز پس از اتمام حفظ کل قرآن، عاقبت در 17 فروردین 1377 بعد از 18 سال اسارت و تنهایی در حالی که ساعاتی قبل از آزادی به زیارت حضرت امیر، امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام مشرف شده بود، سرافرازانه قدم به خاک میهن اسلامی گذاشت: «نماینده وزارت خارجه عراق و همراهانش با دو تویوتای سفید منتظر من بودند. پنج نفر مسلح هم ما را محافظت می کردند. برای بار دوم بود که پابوس آقا علی(ع) می آمدم. پس از زیارت، نجف را به قصد کربلا پشت سر گذاشتیم. نماز ظهر را کنار ضریح امام حسین(ع) و عصر را کنار ضریح اباالفضل العباس(ع) خواندم. بعد هم دسته جمعی به چند مغازه مهر و تسبیح فروشی سر زدیم. نماینده وزارت خارجه گفت مهر انتخاب کن. گفتم قبلا خریده ام. گفت اشکالی ندارد. آقای صدام حسین گفته هرچه می خواهی خرید کن. با اصرار چند مهر برداشتم. نماینده خودش به مُهرفروش گفت دو بسته مهر برایم بسته بندی کند و توی ماشین بگذارد. بعد هم گفت: احتمال دارد به دیدن آقای خامنه ای بروی؛ بهتر است سوغاتی کربلا داشته باشی!»(همان: 183-180) کتاب «6410؛ خاطرات امیر سرتیپ خلبان حسین لشگری» در 208 صفحه به بازنویسی علیِ اکبر و توسط نشر اجا راهی بازار نشر شده است. این کتاب تاکنون سه مرتبه تجدید چاپ شده است. پی نوشت1: خلبان آزاده حسین لشگری که از سوی رهبر انقلاب به «سیدالاسراء» ملقب شد، در سال 1331 در قزوین به دنیا آمد. پس از پایان دوره سربازی به استخدام نیروی هوایی درآمد. سال 1354 برای تکمیل دوره خلبانی جنگنده به آمریکا اعزام شد و پس از بازگشت، به عنوان خلبان جنگنده اف5 در پایگاه هوایی تبریز مشغول به خدمت شد. در شهریورماه 59 با شدت گرفتن تجاوزات عراق به پاسگاه‌های مرزی غرب، به پایگاه دزفول منتقل شد. سه روز قبل از آغاز رسمی جنگ، در سیزدهمین پروازی جنگی اش مورد اصابت قرار گرفت و به اسارت درآمد. سه ماه اول را در انفرادی و 8 سال بعد را نیز با تعدادی از همرزمان، دور از چشم صلیب سرخ نگهداری شد. پس از قطعنامه 598 به دستور مستقیم صدام حسین او را از بقیه جدا کردند و دوران دوم 10 ساله اسارتش آغاز شد. لشگری نهایتا درسال 1375 به صلیب سرخ معرفی شد و در سال 1377 نیز پس از 18 سال اسارت به ایران بازگشت. وی در 19 مردادماه 1388 به علت عارضه قلبیِ ناشی از عوارض به جا مانده از دوران اسارت به شهادت رسید. پی نوشت2: تیتر مطلب الهام گرفته از اولین جمله مرحوم لشگری در اولین دیدار با نماینده صلیب سرخ جهانی در سال 1374 است: «با دیدن من از جا بلند شد و خوشامد گفت. خودش را مارک فیشر نماینده صلیب سرخ جهانی معرفی کرد. در حالی که خنده ای بر لبهایم نشسته بود گفتم: من حسین لشگری؛ اولین خلبان اسیر ایرانی!»