بستن پنجره

روز سی و یکم اردیبهشت ماه در خانه ما جلسه دوره‌ای سران کشور بود. روز شنبه هم بود که سه شنبه اش آقا را عمل کردند. یک چند وقتی بود آقا پشت سر هم حالشان بد می‌شد، یعنی مثلاً هفته‌ای یک بار، ما هم واقعاً اعصابمان ناراحت بود، به طوری که الآن هم یادآوری آن روزها برای من ناراحت کننده است. حتی بعد از فوت آقا، یک روز آقا مسیح داشت می‌دوید و از طرف حسینیه می‌رفت بالا (حدود بیست روز از فوت آقا گذشته بود) یکدفعه گرفتمش؛ گفتم: اینطور نرو، چون یاد آن روزها میفتم که آدم تنش می‌لرزد‌. آقا تقریباً هر یک هفته یک بار حالشان بد می‌شد و می‌خوابیدند. تا اینکه دوباره حالشان خوب می‌شد. دوباره یک هفته بعد اینجوری می‌شدند. یک ماهی بود که چنین وضعیتی داشتیم. به راستی، نه روز داشتیم و نه شب، هر روز منتظر بودیم که خبری بشود. جلسه هم جلسه سران سه قوه بود. این جلسه منظم سران بود، هفته‌ای یک جلسه، اگر خبر خاصی در مملکت بود هفته‌ای دو جلسه، بستگی به موقعیت داشت، ولی حداقل هفته‌ای یک جلسه را با هم داشتند. که غالباً ماهی یک بار به خانه ما می‌افتاد. دوره‌ای بود. وقتی به خانه ما می‌آمدند، عملکرد یک ماهه را به آقا عرضه می‌کردند. من از بیرون و از مدرسه می‌آمدم. وقتی رسیدم که آقا در حال آمدن بودند. یادم هست که آقا آمدند و رفتند داخل، من هم رفتم داخل و پشت سر آنها نشستم تا ببینم چه می‌گویند؟! خوب حس کنجکاوی است، همیشه می‌رفتم، نه اینکه حالت خاصی باشد. آقا هم آمدند. طبق معمول آقا رفتند و به دیوار تکیه دادند، آقایان هم با احترام و دو زانو مقابل ایشان نشستند. آقا صحبتهایشان را کردند و بعد که می‌خواستند بروند، همگی دست آقا را بوسیدند. آن روز خیلی کمتر از دفعات قبل و حدود 10 دقیقه‌ای بیشتر نماندند و رفتند. بعد بابا برگشت داخل و همه را جمع کرد. قبل از آن هم احتمالاً حرف زده بودند، اما آن موقع من در خانه نبودم. بابا می‌خواست آهسته حرف بزند که کسی دیگر هم متوجه نشود. گوشه دیوار همه سرها رفت توی هم. یک حالت خاصی، این پنج نفر به صورت فشرده نشستند و در گوشی صحبت می‌کردند. ما نمی‌فهمیدیم چه می‌گویند! حدود یک ربع اینطوری بود، من دیدم چیزی نمی‌گویند، بلند شدم و رفتم. گفتیم لابد مسأله‌ای پیش آمده است. اولین بار نبود، البته من تا حالا به این صورت ندیده بودم عمل کنند. بلند شدند، ولی با اشاره و یواش با هم صحبت می‌کردند. آمدند و رفتند داخل بیمارستان. خوب با زمینه‌ای که من از قبل داشتم، آرام آرام مطلب دستم می‌آمد. من بلند شدم و رفتم دفتر. یک گروه پزشکی بود که نشسته بودند آنجا. صحبتهایی در آنجا بود که من از بیرون شنیدم. در جلسه پزشکی، آقای دکتر طباطبایی بودند، آقای دکتر عارفی بودند، ظاهراً آقای دکتر پورمقدس هم بودند، با چند نفر دیگر. آنچه در جلسه گذشت، من اطلاع ندارم اما در همین زمان پسر آقای‌ هاشمی به من تلفن زد که "حسن چی شده؟ من دفترچه خاطرات بابایم را داشتم ورق می‌زدم، دیدم که نوشته امشب با حاج سید احمد آقا در مورد حال آقا صحبت کردیم". من هم آن لحظه واقعاً نمی‌دانستم جریان چیست. گفتم: نمی‌دانم، آقا الآن آمدند پیش اینها نشستند و حالشان هم خوب بود. این موضوع برای ما یک حالت سوءظن دیگری بود. کار آرام آرام جلو رفت. تا اینکه من یک بار با پدرم مطرح کردم و ایشان هم گفت که بله، بیماری جدی است. در مورد عمل با مادرم صحبت می‌کردم و واقعاً تصور ما این بود که عمل برای یک فرد هشتاد و پنج ساله، نود ساله خیلی سنگین است. ما خیلی تند بودیم که مثلاً نباید جراحی بکنند. اما بالاخره تصمیم پزشکان پخته تر و سنجیده تر بود و یکی از آقایان دکترها می‌گفت ما در جلسه پزشکی همه به این نتیجه رسیدیم که آقا باید عمل بشوند. یعنی هیچ نظر مخالفی نبود غیراز یک نفر و ایشان هم به این علت مخالف بود که می‌گفت اگر این کار صورت گیرد و نتیجه خوب نباشد، با مردم مشکل خواهیم داشت. یعنی این مسأله هم بود. ایشان می‌گفت که چندین دکتر که بودیم، همه بلااستثنا می‌گفتند باید حضرت امام عمل شوند، هیچ راه دیگری هم وجود ندارد. خود ایشان می‌گفتند من موافق این عمل بودم، چون می‌دیدیم غیر از عمل جراحی هیچ راه دیگری نیست. اما عملاً می‌دیدم که دلم نمی‌آمد. یعنی عواقب کار را که می‌دیدم، احتمال اینکه ایشان از زیر عمل بیرون بیایند، خیلی ضعیف بود. ایشان (آن آقای دکتر) گفتند: ما رفتیم خدمت آقا. وارد که شدیم، آقا نشسته بودند. نمی‌توانستیم حاشیه برویم. در دو سه کلام گفتیم آقا خلاصه باید عمل شوید. بر خلاف آن چیزی که ما همه دکترها تصور می‌کردیم، آقا بلافاصله گفتند "بسیار خوب، هیچ مسأله‌ای ندارد" و بلند شدند، از در آمدند بیرون. مادرم آن لحظه‌های آخر ساعت سه بعد از ظهر روز سیزدهم خرداد ماه به من گفتند که دکترها می‌گویند "یک درصد دیگر احتمال موفقیت وجود دارد". من گفتم: نه، این حرفها چیست؟! بعدها که روی این نکته فکر می‌کردم، می‌دیدم که ما هیچ نمی‌خواستیم این واقعیت را قبول کنیم. البته همه همین طور بودند. اما آقا خودشان واقعاً می‌خواستند بروند. ماه رمضان که بعضی اوقات برای نماز صبح نزد ایشان می‌رفتیم، معمولاً خیلی گریه می‌کردند. در نماز شبشان همیشه دستمال کاغذی کنارشان بود. اما این ماه رمضان آخر، ایشان حوله کنار دستشان می‌گذاشتند، از بس که در این ماه رمضان گریه می‌کردند. مرتب ذکر بود. یعنی یک حالت دیگری داشتند. مرتب ذکر می‌گفتند. من خودم ندیدم اما مادرم تعریف می‌کنند که یک برگ کاغذ گذاشته بودند جلوشان، تمام اذکاری که در روز باید می‌گفتند، می‌نوشتند که مثلاً یادشان نرود که بعضی‌ها را دراین ماه رمضان نگویند! خیلی عجیب بود. مخصوصاً بعد از عید من یادم هست، عیدی هم که پیش آقا بودیم، آقا را برخلاف آن وجهه‌ای که همیشه داشتند، می‌دیدیم. آقا معمولاً در مجالس و میهمانی‌ها که می‌نشستند، می‌خندیدند و بگو و بخندی داشتند. وجهه عاطفی آقا هم یک بحث دیگری دارد. واقعاً داخل خانواده فرق می‌کردند با آن حالت رسمی و چشمهای نافذ هنگام حضور در حسینیه، گویی در خانواده شخص دیگری بودند. روز اول خرداد بود که آقا را برده بودند بیمارستان. در همان روز از ایشان عکس گرفته بودند و مقدمات عمل فراهم شده بود. آن روز پدر و مادر و علی رفته بودند نزد امام. امام گفته بودند: "بیایید آخرین ناهار را با هم بخوریم". برای ایشان مسأله واضح بود، البته ما نمی‌خواستیم قبول کنیم. می‌گفتیم نه. امام این حرف را می‌زنند،؛ ولی یقینی نیست؛ ولو اینکه خانواده ما هم اعتقاد سنگینی به ایشان داشتند. اینطور نبود که بگوییم ایشان فقط به عنوان پدر بزرگ باشد. پدربزرگ بودند. اما واقعاً خانواده آقا، هم به عنوان مقلد بوند، هم به عنوان مرید بودند. به هر حال گفته بودند بیایید آخرین ناهار را با هم بخوریم یا مثلاً علی را دیده بودند که در حال دویدن است، گفته بودند: "علی بیا با هم آخرین قدممان را هم بزنیم". این کلماتی که ایشان بکار برده بودند، نشان می‌داد که مسأله برای خودشان واضح است. ما نمی‌خواستیم باور کنیم. قبل از رفتن آقا به بیمارستان، برای سرکشی به وضع بیمارستان به آنجا سر زدم و سپس به اتفاق دکتر طباطبایی تا پشت در اتاق آقا رفتم. در را باز کردم و رفتم تو. گفتم "آقا دکترها می‌گویند که بیایید برویم بیمارستان". ایشان بلند شدند و شروع کردند به نصیحت. انگار به شخص مادرم قبلاً نصیحت کرده بودند. اینجا من باید یک مطلبی را که شایع شده، تکذیب کنم و آن اینکه نقل کرده اند که امام در لحظات آخر یعنی همان لحظات قبل از عمل همه را جمع کردند و نصیحت کردند. اینطور نبود. من گفتم که "آقا بلند شوید که دکترها می‌گویند بیایید برویم بیمارستان". ایشان هم بلند شدند و در همان حالی که جلیقه می‌پوشیدند، یک هفت ، هشت تا نصیحت به ما کردند. نصیحتهای همیشگی که حالا بعداً نقل می‌کنم. اینها را دوباره تکرار کردند، ولی معمولاً آقا نصیحت که می‌کردند آن حالت تربیتی را هم در نظر داشتند. با روی باز بودند و می‌خندیدند. از راهی می‌گفتند که حسابی هم اثر می‌کرد. اما این دفعه برخلاف دفعات گذشته اصلاً در چهره شان خنده نبود. در این جریان مادرم چیزی را از آقا نقل می‌کنند که من گفتم: "آقا شما دیگر چرا ناراحتید و مسأله چیست؟" آقا گفتند که "شما نمی‌دانید تمام نفسهای ما سیّئات بود". گفتم "آقا شما که دیگر نباید اینطور باشد. شما یک انقلابی کردید که انقلاب خدایی بود". گفتند "شما نمی‌دانید وفتی که حضرت سجاد می‌گوید تمام حسنات من سیّئه است، آن وقت تکلیف من روشن است". در هر صورت، من آمدم خدمتشان و ایشان راه افتادند، آمدند دم در. گفتند جلیقه ام را نپوشیدم یا قبایم را نپوشیدم. دم در که ایستاده بودند، آمدند برگردند داخل، من احساس کردم نگاه آقا به خانه، نگاه خداحافظی است. یا مثلاً معمولاً کلید اتاقشان دست خودشان بود، آن روز کلید را دادند دست خانم. گفتند "کلید دست شما باشد". خانم گفتند "نه، پیش خودتان باشد". گفتند "نه، یک چیزی را می‌دانم که شما نمی‌دانید پیش شما باشد". خانم امام رو کردند به آقا و گفتند که: "ما که دعا بلد نیستیم، شما هر چه می‌دانید، خودتان بخوانید و به خودتان بدمید". یعنی همان اعتقاد قدیمی که داشتند. آقا دوباره گفتند "نخیر، من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید". از در آمدند بیرون. من بودم و آقای دکتر طباطبایی که بعداً حاج عیسی هم رسید. آقا متوالیاً برمی‌گشتند، دو سه بار گفتند "خانم شما نیایید، خانم شما نیایید، تا دمِ پله". ولی خانم آمدند. آقا دوباره سر پله برگشتند و به خانم گفتند "خانم شما برگردید، خانم خداحافظ". دائم برمی‌گشتند می‌گفتند "خانم خداحافظ، شما بروید". دوباره خانم هم ایستاده بودند، باز می‌گفتند "خانم شما بروید". شاید سه چهار بار گفتند خانم شما بروید. بعد از پله‌ها آمدند پایین. علی دوید، جلو آقا. آقا انگار به علی گفتند که علی شما دکتر شدی و چطوری ؟ دایی (دکتر طباطبایی) گفتند که "علی خیلی قدر خودت را بدان. آقا به کسی بگویند دکتر، دیگر دکتریش حتمی است. یعنی دیگر درس هم لازم نیست بخواند!" بعد آقا گفتند "نخیر، ایشان نمی‌خواهد دکتر بشود، می‌رود که ملا شود". ایشان دوباره رو کرد به امام و گفت "پس آقا علم الادیان و علم الابدان چیست؟". آقا گفتند "ایشان می‌رود دنبال علم الادیان". خلاصه از راه پله آمدند پایین. ما هم پشت سرشان بودیم. پدرم مقابل در بیمارستان ایستاده بود، دکترها، آقای دکتر عارفی و ... آمدند جلو، من کنار کشیدم. از پشت سر می‌آمدم و فقط نگاه می‌کردم. یعنی حدود سه چهار پله عقب بودم. این صحنه 30 ثانیه قبل از فیلمی است که در تلویزیون آقا را از پشت سرنشان می‌دهد که دارند می‌روند داخل بیمارستان. وقتی که اینها جلوی در بیمارستان رسیدند و پدرم ایستاده بود، یک صحنه بسیار عاطفی بود. همان موقع که امام داشتند می‌رفتند، ناگهان دست انداختند به گردن بابا و او را بوسیدند. بعد سر را انداختند پایین و رفتند داخل بیمارستان. آن لحظه واقعاً یک لحظه خاصی بود، یعنی همه ناگهان بهتشان زد. چون شنیدیم که می‌گویند هرچه سن پسر بالاتر می‌رود، پدر به گونه دیگری به او می‌نگرد. در ماجرای حضرت علی اکبر هم حالات امام حسین (ع) را ذکر می‌کنند. آنجا من احساس کردم که آقا دیگر می‌دانسته اند که کار تمام است و ایشان رفتنی است. آن لحظه عطوفت پدری بر سایر مسائل و حجبی که از دکترها داشتند غلبه کرد. بعد ایشان رفتند داخل و بستری شدند. حدود 10- 5/10 شب بود که من آمدم منزل. فردایش قرار بود آقا عمل شوند. نماز شب آقا هم همان شب بود که ما از دستمان رفت و بعداً فیلمش را دیدیم. واقعاً هم حیف بود چون می‌خواستیم نماز شب آخر آقا را ببینیم و این نماز یکی از آخرین نماز شبهای آقا بود. صبح روز عمل یکی از دوستان مرا بیدار کرد و من به بیمارستان رفتم. هیچ کسی از آقایان نیامده بود. رفتم در اتاقی که تلویزیون مدار بسته بود، دیدم که آقا خوابیده اند، البته به هوش بودند، هنوز بیهوش نشده بودند. دکترها داشتند آنجا کار می‌کردند. من هم دائم به داخل می‌رفتم و بیرون می‌آمدم و خلاصه همانجا سرگردان بودم تا اینکه آقایان آمدند. قیافه‌ها را به خوبی به یاد دارم. آقای‌هاشمی از در آمد داخل و رفت نشست و شروع کرد به زار زار گریه کردن، بعد آقای اردبیلی آمد. همین که در را باز کرد، روی صورت آقا مدار بسته بود، زد به گریه، یک گریه خیلی بلندی. بعد آقای میرحسین موسوی آمد، همین طور، آقای خامنه‌ای هم آمدند که نفر آخر بودند. چون کمی مسیرشان دورتر بود، آخر رسیدند یا یکی مانده به آخر. همه مدتی می‌نشستند، می‌رفتند بیرون و باز برمی گشتند، چون عمل حدود دو ساعت طول کشید. ولی یادم است که آقای‌هاشمی از اول تا آخر نشستند و این برای من خیلی تعجب آور بود. هشت تا دوربین بود که یکی یکی می‌آوردند روی ضبط. فیلم آقای‌هاشمی هم هست. ایشان مرتب نشسته بود. من آمدم بیرون. عمه (فهیمه خانم) مرا دید و پرسید جریان چگونه است؟ گفتم "می توانید بروید از پشت دیوار بیمارستان یک شیشه دارد، بنشینید و نگاه کنید". من فکر نمی‌کردم بتوانند بیایند داخل. گفت "نه، می‌آییم تو". سر را انداخت زیر و آمد نشست. همان موجب شد پای خانمها به آنجا باز شد. یعنی آمد و به دیگران هم گفت بیایید. خانم امام آمدند، عمه (صدیقه خانم) هم آمدند، خانم بروجردی هم آمدند. غیر از این سه نفر، کس دیگری داخل نیامد. همه همان بیرون می‌ایستادند. بعد از مدتی خانم امام بلند شدند و رفتند. خانم بروجردی مرتب نشسته بود. تقریباً همه گریه می‌کردند، حالت بهت و وحشت بود و ترسی هم که از عمل داشتند، راستی راستی بجا بود. یعنی هیچ کس نمی‌دانست تا ده دقیقه دیگر یا بیست دقیقه دیگر چه می‌شود! من هم این طرف و آن طرف می‌رفتم، نماز می‌خواندم و .... بالاخره حضور دائم داشتم. در همین حالات بود که تدریجاً عمل تمام شد و آقا را آوردند بیرون. آقای دکتر فاضل مسئول جراحی و آقای دکتر الیاسی مسئول بیهوشی بود. یکی دو نفر دیگر هم بودند. تعدادی دکترهای قلب هم در اتاق حاضر بودند تا اگر احیاناً یکدفعه لازم بود، سریع اقدام کنند. تختی که آقا روی آن بود، چرخدار بود. وقتی امام از اتاق عمل بیرون آمد، آقایان هم ایستاده بودند من هم ایستاده بودم. همه فکر می‌کردیم که خطر برطرف شده است. هیجان وافری بر همه حاکم بود. همه گلوها را از شدت خوشحالی بغض گرفته بود. هیچ کس گریه نمی‌کرد. آدم یک وقتی از شدت خوشحالی گریه می‌کند، یک وقتی آنقدر هیجان بالاست که گریه هم نمی‌توان کرد. همه در یک چنین حالتی بودند. همین طور همدیگر را می‌بوسیدند.